گوشه دنج من



تو حیاط نشستم.

صدا میاد،صدای تمرین کردن ویولون پسر همسایه.

صدا میاد،صدای باد که تابستون با خودش میبره.

صدا میاد،صدای شیر آب توی حیاط همسایه؛شاید برای شستن ظرف،شاید برای شستن لباسها شایدم برای شستن خاطره ها.

من به صداها اهمیت میدم،میخواد صدای یه جیرجیرک باشه یا صدای یه ماشین یا صدای خوش ساز زدن پسر همسایه.

چه خوبه آدم همسایه ای داشته باشه که بلد باشه ساز بزنه.

 

 

پ.ن.امروز با مامانم و اعظم دعوام شد.شدم مثل بچه ها که همش یا با بقیه دعوا می کنند یا در حال قهرن.ولی حوصله ام از توقعات بی پایانشون سر رفته بود.انگاه خودشون وسط جنگ جهانی سوم اند و همه کارها افتاده روی دوش این دوتا و چون من بیکار نشستم کارها لنگ‌مونده.انتظار دارن من مثل فرفره همش بچرخم و اینها هم نگاهم کنند و لذت ببرن که من روی زمین بند نمیشم.یعنی کارهای خونه چقدر مگه؟! بارها بهشون گفتم‌من در حد توانم کار میکنم اینکه توان من برای شما کافی نیست مشکل خودتون به من ربطی نداره ولی خوب تو کتشون نمیره که نمیره.والا من‌نمیدونم کجا برم که از دستشون راحت بشمجوری که اینا رو سر من‌منت میذارن انگار غذا درست میکنند برای منه،جارو میکنند برای من،وسیله جمع می کنند برای من،راه میرن برای من،حرف میزنند برای من.میترسم فردا پس فردا دستاشون هم ت بدن بگن بخاطر تو بود. 


باد همیشه هست.همه فصل ها در حال وزیدن اما با این حال حسش متفاوت.بهار وقتی می وزه و من به برگ تازه درخت ها نگاه می کنم انگار دارن می رقصن مثل یه رقاص ماهر که با مهارت تمام حرکت می کنه و میدونه قدم بعدیش چیه.تابستون وقتی می وزه این حس بهم میده انگار می خواد گرد وخاک از بین ببره. برگها ت می خورن اما سر جاشون محکم وایسادن مثل همون رقاص که حالا برای تماشاچی هاش تعظیم کرده اما باد پاییز پر از ترس. ترس از افتادن .وقتی به درختها و برگهای لرزونشون نگاه می کنم انگار دارن نفس های آخر می کشن و می لرزن چون هر ثانیه ممکنه نباشن و بیافتن.ترسشون حس می شه.زمستون که می شه دیگه برگی نیست و فقط شاخه های درختهان که ت می خورن و دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارن.

 

آدمی که هیچ چیزی برای از دستت دادن نداره ترسناک  آدمی هم که از تصمیم گیری می ترسه قابل ترحم چون مجبور با انتخاب های دیگران زندگی کنه و من ترجیح میدم ترسناک باشم تا قابل ترحم.اما حالا که حتی تصمیم هم گرفتم و عملی اش کردم حس می کنم هیچ کدومش نیستم نه ترسناکم نه قابل ترحم؛سرگردونم ، مثل همین باد که می چرخه و می چرخه شاید با هدف شاید بی هدف.

 

 

صدای باد می آید 

و این ابتدای ویرانیست.

آن روز هم که دستهای تو ویران شد؛

باد می آمد.

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های  رسولان سر شکسته پناه آورد؟

 

فروغ فرخزاد


آخرین جستجو ها